۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می زنم

در حال گوش دادن به اخبار ، به ناگاه یاد داستان آن پادشاه ونگاهبان قصرش افتادم .خوانده اید به گمانم، هرچند آنقدر این قصه در دل غصه ای بزرگ دارد که جای تکرارش محفوظ است. همان پادشاهی که خلوتی بیرون شهر داشت و هرازگاهی آن را به رنگ ولعاب سلطنت ترجیح می داد، پس سر شب بیرون می زد ونیمه های شب بازمی گشت تا کسی از سر و رازش آگاه نشود، نیمه شبی زمستانی سر خوش وارد حریم کاخ شد ومقابل دروازه ، پیرمرد نگهبانی را نیزه به دست ، ایستاده دید که لباس گرم بر تن نداشت وگاه رعشه ای به نشان غلبه بر سرما می شد بر اندامش مشاهده کرد. شاه پرسید : سردت نیست؟ نگهبان پاسخ داد چرا ای پادشاه ، لباس گرم ندارم پس مجبور به تحملم . پادشاه تاملی کرد و گفت:هم اکنون به قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند تا بپوشی و نلرزی . نگهبان را ذوق فرا گرفت و از پادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر_به مانند همه انها که به قصر می روند_وعده فراموش کرد وبه بستر رفت . می گویند صبح روز بعد جسد پیرمرد را که بر اثر سرما خشک شده بود در قصر پیدا کردند با کاغذی در دستش که روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود " من که هر شب با همین لباس سرما را تحمل می کردم پس بدان که تنها وعده لباس گرم تو مرا کشت"
و تاریخ می چرخد و همچنان می شنویم آن وعده های پوچ را و روحمان می میرد از سرمای این حرفهای مفت...

هیچ نظری موجود نیست: