۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

آن بیرون عوض می شود؟


 عقب یک پراید مشکی نشسته بودند که یک کپه گل را چسبانده بودند جلوش ویکی دیگر هم عقب،به همراه 60 نفر دیگر...
 خوشحال بود، داشت با حرارت تمام حرف می زد،فکرش را بکنید!فقط خوشحال نبود،فقط لبخند نمی زد، فقط حرف  نمی زد، "با حرارت تمام" حرف می زد. یک خاطره ای ، داستانی ، چیزی را تعریف می کرد.عقب یک پراید مشکی که چراغش با غرور تمام روشن بود و من برق چشم های داماد را برای همین توانستم ببینم واین را که تکیه نداده است.برای اینکه داستانش را خوب بتواند تعریف کند لازم بود که لم ندهد، مسلط باشد. اما چطور؟!

چطور می توانست شب عروسیش داستان تعریف کند؟ چطور می توانست فکر نکند ؟ به این که حالا چی؟ به این که فردا چی؟ به این که چه کار کرده؟ چرا این کاررا کرده؟ اشتباه نکرده؟بعد از این چه کارهایی را "باید" بکند؟چطور می توانست این قدر سر خوش و رها باشد؟چرا من نمی توانم ؟ چرا من نمی خندم؟چرا من وقتی می خواهم بروم تا میدان ونک و بر گردم، سه روز فکر می کنم،به عواقبش،به جوانبش ، به قبلش، به بعدش،وآخرش هم نمی روم، اما او رفته، رفته جایی که اگر اشتباه هم کرده باشد معلوم نیست بتواند برگردد یا چیزی را بر گرداند و دارد می خندد.

رامین می گوید:"همه چیز به آن تو ربط دارد.همان  طور که هستی، دنیا را می بینی."دلم می خواهد بخندم. سر خوشانه ،بی تصمیم، بی فکربخندم.دلم می خواهد یادداشت هایی بنویسم که درباره این خود نکبت نباشد.درباره آن بیرون باشد. آن بیرون، وقتی که عوض شده است.



۲ نظر:

saeed گفت...

سلام مسعود عزيز
وقتي مطلبت رو خوندم ياد اين جمله ز هدايت افتادم شايد مناسب نباشه اما مينويسم!(كساني هستند كه از 20سالگي شروع به جان كندن ميكنند در صورتيكه بسياري از مردم فقط در هنگام مرگ خيلي آرام مثل پيه سوزي كه روغنش تمام بشود خاموش ميشوند!)
در مورد كامنتت بايد بگم شما لطف داري....

از دیار نجف آباد گفت...

....و چه سخت است که از درون آسمان ابری باشد و بیرون آفتاب.... و چه سخت است که خود عزادار هزاران درد درون و بیرون باشی و مجبور باشی بخاطر هزاران اندیشه و فکری که در درونت هست؛ از گل بگی و با بلبل هماهنگ باشی و شاید هم خنده ای سر کنی... آری ... روزگار غریبی است نازنینم.... ولی چه میشود کرد که چاره ای نیست جز سوختن و ساختن.

پیروز باشید و بدرود...ارادتمند حمید