۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خاصیت هندی

می گویندشخصی شمشیری به دست گرفته بود وهوار می کشید که فروشی است. خریداری پیدا شد و گفت: چند؟ طرف،قیمت پرت داد. پرسید: چرا این قدر گران؟! گفت چون خاصیت هندی دارد. پرسید:خاصیت هندی؟! و جواب شنید که یعنی به هر چه بکوبی در جا دو نیمش می کند.خوشش آمد . شمشیر را خرید و بلافاصله کوبیدش روی تکه سنگی که افتاده بود همان دور و بر. شمشیر در جا دو نیم شد!خریدار وا رفت و گفت:مرد حسابی! تو که گفتی شمشیرت خاصیت هندی دارد! فروشنده گفت بله، منتها این سنگ ،خاصیت هندیش از آن شمشیر بیشتر بود!
***
بعضی چیزها، بعضی حرفها و حرف بعضی ها،خاصیت هندی دارد. مثل نان نیست که به قول شاعر، از هر طرف بخوانی اش نان باشد!مثل مرغ است که می شود امروز پخت تا فردا جواب بدهد، هم در عروسی، هم در عزا. گاهی اوقات تعداد این مرغ های هندی دور و بر آدم زیاد می شود. شما این جور مواقع به چی شک می کنی؟ من به خودم!

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

آن بیرون عوض می شود؟


 عقب یک پراید مشکی نشسته بودند که یک کپه گل را چسبانده بودند جلوش ویکی دیگر هم عقب،به همراه 60 نفر دیگر...
 خوشحال بود، داشت با حرارت تمام حرف می زد،فکرش را بکنید!فقط خوشحال نبود،فقط لبخند نمی زد، فقط حرف  نمی زد، "با حرارت تمام" حرف می زد. یک خاطره ای ، داستانی ، چیزی را تعریف می کرد.عقب یک پراید مشکی که چراغش با غرور تمام روشن بود و من برق چشم های داماد را برای همین توانستم ببینم واین را که تکیه نداده است.برای اینکه داستانش را خوب بتواند تعریف کند لازم بود که لم ندهد، مسلط باشد. اما چطور؟!

چطور می توانست شب عروسیش داستان تعریف کند؟ چطور می توانست فکر نکند ؟ به این که حالا چی؟ به این که فردا چی؟ به این که چه کار کرده؟ چرا این کاررا کرده؟ اشتباه نکرده؟بعد از این چه کارهایی را "باید" بکند؟چطور می توانست این قدر سر خوش و رها باشد؟چرا من نمی توانم ؟ چرا من نمی خندم؟چرا من وقتی می خواهم بروم تا میدان ونک و بر گردم، سه روز فکر می کنم،به عواقبش،به جوانبش ، به قبلش، به بعدش،وآخرش هم نمی روم، اما او رفته، رفته جایی که اگر اشتباه هم کرده باشد معلوم نیست بتواند برگردد یا چیزی را بر گرداند و دارد می خندد.

رامین می گوید:"همه چیز به آن تو ربط دارد.همان  طور که هستی، دنیا را می بینی."دلم می خواهد بخندم. سر خوشانه ،بی تصمیم، بی فکربخندم.دلم می خواهد یادداشت هایی بنویسم که درباره این خود نکبت نباشد.درباره آن بیرون باشد. آن بیرون، وقتی که عوض شده است.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

ناشران از دیوار نمی پرند!

مي‌گويند نويسنده‌اي -البته در ديار فرنگ - كارش چنان گره خورد و بدهي‌هايش چنان فزوني گرفت كه طلبكاران دوره‌اش كردندو بيرون خانه، شبانه‌روز كشيك مي‌كشيدند كه اگر آمد بيرون، يقه‌اش كنند و پولشان را بستانند. نويسنده از ترس آبرو تا مي‌توانست از منزل خارج نمي‌شد و روز و شب نزد خانه و خانواده، زنداني شده بود... تا اينكه سرانجام حلقه محاصره طلبكاران تنگ و تنگ‌تر شد و نويسنده تصميم به فرار گرفت،اين شد كه با سر و همسر خداحافظي كرد و از ديوار پشتي خانه بالا رفت تا دور از چشم آنها كه منتظرش بودند، بگريزد. در همين حال  يعني درست در حالتي كه يك پاي نويسنده آن طرف ديوار و پاي ديگرش اين طرف بود و دست‌هايش را محكم به لبه ديوار گرفته بود تا خود را بكشد بالا، پيرزني از همسايه‌ها، او را ديد و شناخت و از روي شوق و علاقه رو به نويسنده گفت: واي! من شما را مي‌شناسم،شما نويسنده بي‌نظيري هستيد. من  فلان كتاب شما را 100 بار خوانده‌ام، معركه است. نويسنده پاي آويزانش را بالا كشيد، پوزخند تلخي زد و پيش از آنكه بپرد پايين گفت: كاش به‌جاي اينكه 100‌بار اين كتاب را مي‌خواندي، 100 كتابم را مي‌خريدي و نمي‌خواندي.

 ***

آنقدر نمايشگاه های كتاب خارجه را به رخمان کشیده اند،كه دوباره گفتنش لطفي ندارد، اما بگذاريد اين يكي را بگويم كه دربیشتر نمایشگاه های خارجه،(ما که نرفته ایم ، شنیده ایم)  اصولا تك‌فروشي كتاب وجود ندارد.كل بازديدكننده‌اش هم اصلا به گرد نمايشگاه کتاب مذهبی  مانمي‌رسد؛مثلا همین نمایشگاه کتاب فرانکفورت، چيزي در حدود 130 هزار نفر در 5روز! اما حجم مبادله تجاري اين نمايشگاه عجيب، ميليارد دلاري است. چرا؟ چون اصولا محلي است براي امضاي قرارداد، آشنايي بزرگان صنعت چاپ و نشر دنيا با يكديگر و محفلي براي چهره‌هاي بزرگ ادبيات جهان.

 نمیدانم!مانده ام؟! یا به اعمال تحریم روی بیاوریم، ویا بگذاريم دست‌كم ناشران برگزیده دولت ، دلشان را به فروش خوب كتاب‌هايي كه در طول سال خاك مي‌خورند، خوش كنند و مردم، سهم اندكي را كه از درآمد سالانه براي خريد كتاب كنار مي‌گذارند، بردارند و به مصلا بروند و با تعدادي كتاب دعا، خسته و درب و داغان، به خانه بازگردند، شايد دست‌كم بتواند جلوي پريدن چند ناشرمذهبی را از ديوارهاي پشتي خانه، بگيرد!

صداقت ایرانی!

 «ساده‌دلي و صداقت» هم از جمله آن وجوه مثبت اخلاقي‌ است كه چون از حد گذشت، اسباب دردسر شده و به مشکل بدل مي‌شوند. داستان برزگر خراساني و آن‌چه كه اين صراحت و صداقت بر سرش آورد را چنين است كه سال‌هاست مردمان آن ديار روايت كرده و بدين‌سان راه به هم نشان مي‌دهند.
مي‌گويند برزگر ساده‌دل مشغول شخم‌زدن باغچه و بازكردن راه‌ آب بود كه چشم‌اش به سوار تنومند افتاد. سواري كه ظاهرش خوب نشان مي‌داد اهل صواب نيست و آن‌چه گردآورده حاصل شمشير ناپاك اوست، پس او را كه در حال گذر بود‌، صدا زد و گفت: «‌بيل مُو رِه نسّوني‌ها!»‌(بيل منو از من نگير). سوار باتعجب و تندي پرسيد‌: آخر بيل تو را مي‌خواهم چه كنم؟ مرد حسابي اصلا‌ً مرا با تو چه كار است؟! برزگر پاسخ داد: خوب اگر اين بيل مرا كه تمام سرمايه‌ام هست به آهنگر بدهي، حتما اسب‌ات را نعل خواهد كرد، اما تو بيا و «اي بيل مُو رِه نسّون»! سوار هم كه ديد اين برزگر گويا جز ساده‌دلي چيزي از دنيا بهره نبرده، پياده شد، كتك مفصلي به او زد و سر آخر بيلش را هم گرفت تا همه بدانند كه هرچند جز راست نبايد گفت‌، اما هر راست هم نشايد گفت.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

دیروز ترس رعیت ، امروزخوف دولت

جایی در کتاب تاریخ همین مرزو بوم نبشته اند: بعد از آن که اولین خط تلگراف به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان وباغ لاله زار کشیده شد و قرار داد بین کمپانی های خارجی منعقد گردید، کشاندن این خطوط به ایالات و ولایات مساله اصلی گشت، چرا که باز "خرافه" جولان می داد و مردم را از اعتماد کردن به ریسمان هایی که ارواح و شیاطین در آنها سخن می گفتند بر حذر می داشت! این تازه در حالی بود که اندیشه ی داشتن توانی چون تلگراف و تلفن را_به شکل نظری اش_ اسا سا به ایرانیان نسبت داده اند! خلاصه آن که چون تلگراف خانه در طهران افتتاح شد، بودند بسیاری از مردم که باور نمی کردند از شهری به شهر دیگرامکان مخابره ی تلگرافی باشد، به همین جها ت و ملاحظا ت وبا وجود تشویق دولت که مطالب مهم و فوری را مصلحت آن است که به وسیله تلگراف انجام دهند، مردم زیر بار نمی رفتند و این موضوع را بیشتر به شوخی و مطا یبه می گرفتند. داستان اما آنقدر بیخ پیدا کرد که وزیر تلگراف وقت، علیقلی خان مخبرالدوله را تدبیری به خاطر آمد وبا توافق سرمایه گذاران، یکی دو روز را به مردم اجازه داد تا مجانی با دوستان و بستگان خود که در شهرهای اصفهان، شیراز، تبریز ویا نقاط دیگر ساکن بودند صحبت کنند.خلاصه آن که چیزی بپرسند و جواب بخواهند تا یقین کنند که تلگراف، جادو و شعبده نیست و این چنین شد که هر کس هر چه در دل داشت از سلام و تعارف و احوالپرسی تا گله وگلایه ،شوخی وجدی بر صفحه کاغذ آورده و به مخا طب مخابره نمود. زیرا حرف، مفت بود و انگار هر آنچه مفت باشد فطرت آدمی به سوی آن گرایش
می کند...
و جایی در کتاب تاریخ این مرزو بوم می نگارند که چه دگرگون شد افکار مردم و چه دگرگون تر افکار دولت !

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می زنم

در حال گوش دادن به اخبار ، به ناگاه یاد داستان آن پادشاه ونگاهبان قصرش افتادم .خوانده اید به گمانم، هرچند آنقدر این قصه در دل غصه ای بزرگ دارد که جای تکرارش محفوظ است. همان پادشاهی که خلوتی بیرون شهر داشت و هرازگاهی آن را به رنگ ولعاب سلطنت ترجیح می داد، پس سر شب بیرون می زد ونیمه های شب بازمی گشت تا کسی از سر و رازش آگاه نشود، نیمه شبی زمستانی سر خوش وارد حریم کاخ شد ومقابل دروازه ، پیرمرد نگهبانی را نیزه به دست ، ایستاده دید که لباس گرم بر تن نداشت وگاه رعشه ای به نشان غلبه بر سرما می شد بر اندامش مشاهده کرد. شاه پرسید : سردت نیست؟ نگهبان پاسخ داد چرا ای پادشاه ، لباس گرم ندارم پس مجبور به تحملم . پادشاه تاملی کرد و گفت:هم اکنون به قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند تا بپوشی و نلرزی . نگهبان را ذوق فرا گرفت و از پادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر_به مانند همه انها که به قصر می روند_وعده فراموش کرد وبه بستر رفت . می گویند صبح روز بعد جسد پیرمرد را که بر اثر سرما خشک شده بود در قصر پیدا کردند با کاغذی در دستش که روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود " من که هر شب با همین لباس سرما را تحمل می کردم پس بدان که تنها وعده لباس گرم تو مرا کشت"
و تاریخ می چرخد و همچنان می شنویم آن وعده های پوچ را و روحمان می میرد از سرمای این حرفهای مفت...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

چقدر سایر کشور ها مشکل دارند!!!



از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد برخی از کشورها انقدر مشکلات بدبختی فقر و گرسنگی دارند که که نوبت به پخش مشکلا ت خودمان در صدا و سیما نمی رسد.البته دوستانی که این تصاویر را پخش میکنند معتقدند در ایران هیچ مشکلی وجود ندارد و هر چه مشکل بود را خارجی ها پیش خرید کرده اند.مثل همین رکود اقتصادی جهانی ,تورم, الودگی هوا, بیکاری و....که اگر به انها رو بدهی مشکل میشوند اگر رو ندهی و به انها بی محلی کنی خودشان خشک میشوند و می افتند. خصوصا اروپایی های بد بخت فلک زده که از بس بیکارو گرسنه هستند و زندگی سختی دارند ادم دلش برایشان کباب میشود ادم مگر تا این حد بدبخت میشود؟! لااقل یک سفر نمی ایند ایران که یک مقدار رنگ اسایش را ببینند البته به شرطی که بتوانند از ترافیک والودگی تهران جان سالم بدر ببرند, به هر حال انها مثل ما نیستند که نسبت به این خرده مشکلات ضد ضربه شده باشند.
تفریحات سالم ایرانی ها!
پیرو مبحث قبلی پزوهشگران اعلام کردند"در ایران سالانه 3 میلیاردقرص استامینوفن مصرف میشود"!از بس که مشکل نداریم و کار خاصی هم نداریم مینشینیم دور هم استامینوفن می خوریم ان هم نه یکی یکی مشت مشت میخوریم که یک مشکلی برایمان ایجاد شود تا از بی مشکلی در بیا ییم !
اینجا بزرگترین خلا فمان خوردن استامینوفن است, یعنی با بچه ها که دور هم جمع میشویم شب جمعه ها برای این که در یک سن خاصی هستیم استامینوفن میخوریم و میرویم فضا! نمی دانید تا کجا میرویم , به فضا که میرویم تازه متوجه میشویم که این دیگر کشور ها چقدر مشکل دارند, همه گرسنه, تشنه, بیکار, بدبخت, ناراحت... نمی دانید چه وضعی است توی این دیگر کشورها خوش به حال خودمان که در ایران هستیم و نمیدانیم صخطی(!) را چگونه مینویسند کاش لا اقل نوشتنش را بلد بودیم که موقع نوشتن بدبختی های این سایر کشور ها ابرویمان نمی رفت !
یکبار دیگر از صدا وسیما بابت نجابت و صداقت و پخش مکرر مشکلات کشور های دوست و همسایه تشکر میکنیم و امیدواریم یک روزی انها هم مثل ما درسعادت و خوشبختی کامل زندگی کنند !